دو پارتی از یونگی:)
تو داشتی آخرین دسته گل رو آماده میکردی. مشتری جلوی پیشخون ایستاده بود، یه خانم مسن با لبخندی مهربون : این گلها عالی هستن، عزیزم. همیشه بهترینها رو داری!
لبخند زدی و دسته گل رو بهش دادی: ممنون، امیدوارم روزتون عالی باشه.
وقتی مشتری رفت، چراغهای مغازه رو خاموش کردی و شروع کردی به مرتب کردن میزها. بوی گلهای تازه هنوز توی هوا بود، یه جور آرامش عجیب که همیشه دوستش داشتی. درِ شیشهای مغازه رو قفل کردی و کلیدها رو توی جیبت گذاشتی.
اما وقتی برگشتی، یونگی اونجا بود. توی تاریکی ایستاده بود، با همون نگاه نافذ و لبخند مرموزش : دیر وقت شده، هنوز اینجایی؟
لبخند زدی، ولی قلبت یهکم تندتر زد : دارم مغازه رو میبندم. چیزی لازم داری؟
یونگی چند قدم نزدیکتر شد، دستهاش توی جیبش بود : فقط میخواستم مطمئن بشم که هنوز اینجایی
قبل از اینکه بفهمی چی شد، یه چیزی روی صورتت گذاشت. بوی تند و عجیب توی بینیات پیچید، و همهچیز تاریک شد.
***
چشمهات آروم باز شدن، ولی نور کمرنگی که از پنجرهای کوچک به داخل میتابید، باعث شد پلک بزنی. فضای اطراف عجیب بود؛ دیوارهای خاکستری و سرد، بوی فلز و چیزی ناشناخته که توی هوا شناور بود. بدنت سنگینتر از همیشه به نظر میرسید، و وقتی سعی کردی دستهات رو تکون بدی، متوجه شدی که با طناب محکم به صندلی بسته شدی.
سرت هنوز گیج بود، انگار که توی ی خواب سنگین بودی که هنوز کامل بیدار نشدی. چیزی توی فضای غریبه قلبت رو به تند زدن انداخت. مغزت داشت دنبال جوابی میگشت، ولی قبل از اینکه بفهمی چی شده، صدای قدمهایی شنیدی.
درِ فلزی با صدای قیژ باز شد و یونگی وارد شد. همون نگاه نافذ و خونسردش توی تاریکی مشخص بود. لبخندی زد، اون لبخند مرموز که انگار همیشه توی ذهنت باقی میموند : بیدار شدی، گلفروش عزیز من؟
صدای عمیقش آروم توی فضای خالی پیچید.
سعی کردی چیزی بگی، ولی زبونت هنوز سنگین بود. نگاهش روی تو ثابت بود، انگار که داشت هر جزئیات چهرهات رو میسنجید : و حالا توی دنیای منی. جایی که فقط خودم تصمیم میگیرم که چی برای تو خوبه. تو... مال منی.
لبخند زدی و دسته گل رو بهش دادی: ممنون، امیدوارم روزتون عالی باشه.
وقتی مشتری رفت، چراغهای مغازه رو خاموش کردی و شروع کردی به مرتب کردن میزها. بوی گلهای تازه هنوز توی هوا بود، یه جور آرامش عجیب که همیشه دوستش داشتی. درِ شیشهای مغازه رو قفل کردی و کلیدها رو توی جیبت گذاشتی.
اما وقتی برگشتی، یونگی اونجا بود. توی تاریکی ایستاده بود، با همون نگاه نافذ و لبخند مرموزش : دیر وقت شده، هنوز اینجایی؟
لبخند زدی، ولی قلبت یهکم تندتر زد : دارم مغازه رو میبندم. چیزی لازم داری؟
یونگی چند قدم نزدیکتر شد، دستهاش توی جیبش بود : فقط میخواستم مطمئن بشم که هنوز اینجایی
قبل از اینکه بفهمی چی شد، یه چیزی روی صورتت گذاشت. بوی تند و عجیب توی بینیات پیچید، و همهچیز تاریک شد.
***
چشمهات آروم باز شدن، ولی نور کمرنگی که از پنجرهای کوچک به داخل میتابید، باعث شد پلک بزنی. فضای اطراف عجیب بود؛ دیوارهای خاکستری و سرد، بوی فلز و چیزی ناشناخته که توی هوا شناور بود. بدنت سنگینتر از همیشه به نظر میرسید، و وقتی سعی کردی دستهات رو تکون بدی، متوجه شدی که با طناب محکم به صندلی بسته شدی.
سرت هنوز گیج بود، انگار که توی ی خواب سنگین بودی که هنوز کامل بیدار نشدی. چیزی توی فضای غریبه قلبت رو به تند زدن انداخت. مغزت داشت دنبال جوابی میگشت، ولی قبل از اینکه بفهمی چی شده، صدای قدمهایی شنیدی.
درِ فلزی با صدای قیژ باز شد و یونگی وارد شد. همون نگاه نافذ و خونسردش توی تاریکی مشخص بود. لبخندی زد، اون لبخند مرموز که انگار همیشه توی ذهنت باقی میموند : بیدار شدی، گلفروش عزیز من؟
صدای عمیقش آروم توی فضای خالی پیچید.
سعی کردی چیزی بگی، ولی زبونت هنوز سنگین بود. نگاهش روی تو ثابت بود، انگار که داشت هر جزئیات چهرهات رو میسنجید : و حالا توی دنیای منی. جایی که فقط خودم تصمیم میگیرم که چی برای تو خوبه. تو... مال منی.
- ۱۰.۸k
- ۰۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط